، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

سبحان بهرامی جلفائی

سلام مامان سبحان هستم دوست دارم خاطراتشو ثبت کنم

واکسن 4 ماهگیت

١/٤/٩٢بود که به همراه عمه نفیسه رفتیم بهداشت و مراحل قد وزن و دور سر اندازه گیری شد و شکر خدا همه چیز خوب پیش می رفت و بعد نوبت واکسن زدن شد و من تو را به عمع نفیسه سپردم و خودم اومدم بیرون تا صدای گریه ات و نشنوم خلاصه کار خانمی که واکسن می زد تموم شد و تو اوردن بیون و با عمه راهی خونه شدیم و هر ٤ ساعت یه بار بهت قطره استامینوفن می دادم تا خدایی نکرده تب نکنی و خدارا شکر که تب نکردی و این مرحله از زندگیت هم به خوبی پشت سر گذاشتی .
9 دی 1392

21 اردیبهشت و راهی شدنمون به سمت کربلا

بالاخره روز موعود فرا رسید و ما شب ٢١ با اتوبوس راهی تهران شدیم و از فرودگاه امام خمینی تهران بریم به مقصد بغداد نزدیکای ساعت ٧ بود که رفتیم ترمینال کاوه و تا اومدن اتوبوسمون و اماده کنند و اسامی و بخونن نزدیکای ساعت ٩ شد و بالاخره جاگیر شدیم و به سمت تهران راه افتادیم تو پسر خوبی بودی تو اتوبوس و همیشه خداد خدا می کرد تو کربلا هم اروم و خوب باشی و همکاری کنی و خدائیش همیشه تو ساک  حملت دست من و بابایی و یا مامانجون و دایی ها بودی بالاخره رسیدیم تهران و رفتیم داخل فرودگاه تا مراحل جایگزینی مون تو هواپیما هم طی بشه خلاصه تا نزدیکای ظهر هم داخل فرودگاه بودیم تا دیگه اسامی مون و خوندن و رفتیم تو قسمت بازرسی و اماده بازرسی شدیم . هرکسی شما...
9 دی 1392
1